قطع دست سارق و اتّصال مجدّد)
یکى از اصحاب خاصّ امام علىّ صلوات اللّه و سلامه علیه به نام اءصبغ بن نباته حکایت نماید:
روزى در محضر امام علیه السلام نشسته بودم که ناگهان غلام سیاهى را آوردند؛ که به سرقت متّهم بود.
هنگامى که نزد حضرت قرار گرفت ، از او سؤ ال شد: آیا اتّهام خود را قبول دارى ؟؛ و آیا سرقت کرده اى ؟
غلام اظهار داشت : بلى اى سرورم ! قبول دارم ، حضرت فرمود: مواظب صحبت کرن خود باش و دقّت کن که چه مى گوئى ، آیا واقعا سرقت کرده اى ؟
غلام عرضه داشت : آرى ، من دزد هستم و سرقت کرده ام .
امام علیه السلام غلام را مخاطب قرار داد و فرمود: واى به حال تو، اگر یک بار دیگر اعتراف و اقرار کنى ؛ دستت قطع خواهد شد، باز دقّت کن و مواظب گفتارت باش ، آیا اتّهام را قبول دارى ؟ و آیا سرقت کرده اى ؟
در این مرحله نیز بدون آن که تهدید و زورى باشد، گفت : آرى من سرقت کرده ام ؛ و عذاب دنیا را بر عذاب آخرت مقدّم مى دارم .
در این لحظه حضرت دستور داد که حکم خداوند سبحان را جارى کنند؛ و دست او را قطع نمایند.
اءصبغ گوید: چون طبق دستور حضرت ، دست راست غلام را قطع کردند، دست قطع شده خود را در دست چپ گرفت و در حالى که از دستش خون مى ریخت ، بلند شد و رفت ؛ در بین راه شخصى به نام ابن الکوّاء به او برخورد و گفت : چه کسى دستت را قطع کرده است ؟
غلام در پاسخ چنین اظهار داشت : سیّد الوصیّین ، امیر المؤ منین ، حجّت خداوند، شوهر فاطمه زهراء سلام اللّه علیها، پسر عمو و خلیفه رسول اللّه صلوات اللّه علیه (48) دست مرا قطع نمود.
ابن الکوّاء گفت : اى غلام ! دست تو را قطع کرده است و این همه از او تعریف و تمجید مى کنى و ثناگوى او گشته اى ؟!
غلام در حالتى که خون از دستش مى ریخت گفت : چگونه از بیان فضایل مولایم لب ببندم و ثناگوى او نباشم ؛ و حال آن که گوشت و پوست و استخوان من با ولایت و محبّت او آمیخته است ؛ و دست مرا به حکم خدا و قرآن قطع کرده است .
وقتى این جریان را براى امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام مطرح کردند، به فرزند خود حضرت مجتبى سلام اللّه علیه فرمود: بلند شو و برو آن غلام را پیدا کن و همراه خود بیاور.
پس امام مجتبى علیه السلام طبق دستور پدر حرکت نمود و غلام را پیدا کرده و نزد آن حضرت آورد؛ و حضرت به او فرمود: دست تو را قطع کرده ام و از من تعریف و تمجید مى کنى ؟!
غلام عرضه داشت : بلى ، چون گوشت ، پوست و استخوانم به عشق ولایت و محبّت شما آمیخته است ؛ مى دانم که دست مرا طبق فرمان خداوند متعال قطع کرده اى تا از عذاب و عقاب الهى در آخرت در امان باشم .
اءصبغ افزود: حضرت با شنیدن سخنان غلام ، به او فرمود: دستت را بیاور؛ و چون دست قطع شده او را گرفت ، آن را با پارچه اى پوشاند و دو رکعت نماز خواند؛ و سپس اظهار نمود: آمّین ، بعد از آن ، دست قطع شده را برگرفت و در محلّ اصلى آن قرار داد و فرمود: اى رگ ها! همانند قبل به یکدیگر متّصل شوید و به هم بپیوندید.
پس از آن ، دست غلام خوب شد؛ و دیگر اثرى از قطع و جراحت در آن نبود؛ و غلام شکر و سپاس خداوند متعال را بجاى آورد و دست و پاى امام علیه السلام را مى بوسید و مى گفت : پدر و مادرم فداى شما باد که وارث علوم پیامبران الهى هستید.(49)
(اهمیّت کمک به همسر)
مرحوم محدّث نورى و علاّمه مجلسى و دیگر بزرگان به نقل از حضرت امیرالمؤ منین امام علىّ علیه السلام آورده اند:
روزى حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها مشغول پختن غذا بود، من نیز در تمیز کردن مقدارى عدس به او کمک مى کردم .
در همین حال پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله وارد منزل شد؛ و پس از آن که فاطمه زهراء را کنار اجاق آتش مشغول پختن غذا دید؛ و نیز مرا در حال کمک به او مشاهده کرد، فرمود:
اى ابوالحسن ! سخنم را گوش کن ؛ و توجّه داشته باش که من سخنى نمى گویم مگر آن که خداوند مرا به آن دستور داده باشد.
سپس افزود: هر مردى که همسرش را در اداره امور منزل ، یارى و کمک نماید، به تعداد هر موئى که در بدن دارد، ثواب یکسال عبادت نماز و روزه برایش ثبت مى گردد؛ و همچنین خداوند ثواب صابرین را به او عطا مى نماید.
و هرکس همسر و عیال خود را در کارهاى مربوط به منزل کمک و مساعدت نماید و بر او منّت نگذارد، خداوند نام او را در لیست شهداء و صدّیقین ثبت مى نماید و ... .
و سپس فرمود: بدان که یک ساعت خدمت در منزل ، بهتر از یک سال عبادت مستحبّى است .
لذا هر مردى که بدون منّت به همسر خود خدمت کند، همانا او در سراى محشر بدون حساب داخل بهشت مى گردد.
و خدمت به همسر، کفّاره گناهان کبیره مى باشد؛ و موجب خاموشى خشم و غضب خداوند و ازدیاد حسنات و ترفیع درجات خواهد بود.
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، در پایان فرمود:
اى ابوالحسن ! این را هم بدان که کسى به همسر و عائله خود کمک نمى کند مگر آن که نسبت به مبداء و معاد معتقد باشد و نیز هدفش جلب رضایت خداوند و سعادت دنیا و آخرت باشد.(50)
(غم عیال و نجات از آتش )
روزى امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام از منزل خارج شد؛ و در بین راه به سلمان فارسى برخورد نمود، به او خطاب نمود و اظهار داشت : اى سلمان ! در چه وضعیّتى به سر مى برى ؟
سلمان فارسى در جواب چنین پاسخ داد: در غم چهار موضوع به سر مى برم ؛ حضرت فرمود: آن چهار موضوع اندوهناک چیست ؟
سلمان گفت : اوّل : همسر و عائله ام ، که از من طعام و دیگر مایحتاج زندگى رامى خواهد.
دوّم : پروردگار متعال ، که باید مطیع و فرمان بر او باشم .
سوّم : شیطان رجیم (رانده شده )، که هر لحظه سعى دارد مرا از مسیر حقّ، منحرف و دچار معصیت کند.
چهارم : عزرائیل و ملک الموت ، که در انتظار گرفتن جان من است .
امام علىّ علیه السلام فرمود: اى سلمان ! تو را بشارت دهم به مقامات عالى و فضائل والائى که در بهشت خواهى داشت ؛ چه این که من نیز روزى به ملاقات حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله رفتم ، آن حضرت به من فرمود: یا علىّ! در چه وضعیّتى هستى ؟
گفتم : در وضعیّت سختى به سر مى برم ؛ و براى همسر و دو فرزندم حسن و حسین علیهم السلام ناراحت هستم ؛ چرا که غیر از آب آشامیدنى چیز دیگرى در منزل نداریم .
حضرت رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله فرمود: یا علىّ! غم و ناراحتى مرد در جهت رفع مشکلات خانواده ، سبب نجات او از آتش دوزخ مى باشد.
و مطیع و فرمان بر خدا بودن ، نیز وسیله رهائى انسان از آتش قهر و غضب الهى است .
همچنین صبر بر مشکلات زندگى ، چون جهاد در راه خدا و بلکه افضل از شصت سال عبادت مستحبّى است .
و نیز هر لحظه به یاد مرگ بودن ، کفّاره گناهان خواهد بود.
و در ادامه فرمود: یا علىّ! رزق و روزى و نیاز بندگان ، را خداوند متعال برآورده مى نماید، و غم و اندوه در این جهت سود و زیانى ندارد مگر ثواب و پاداش در پیشگاه خداوند مهربان .
و در پایان حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله افزود: بدان که مهم ترین غم ها، غَمْ داشتن ، براى عائله و خانواده است .(51)
(مالیات از کشاورزان )
مصعب بن یزید انصارى گوید:
حضرت امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام مرا بر چهار شهر از شهرهاى مدائن ، نیابت و وکالت داد تا به امور مربوط به جمع آورى عوارض و مالیات اموال اهالى آن چهار شهر بپردازم .
و حضرت کیفیّت و کمیّت گرفتن مالیات را به شرح ذیل تنظیم نمود و سپس مرا به آن دیار فرستاد.
آن دستورالعمل به این شرح مى باشد: در صورتى که زمین کشاورزى از نهرهاى دجله ، ملک ، فرات و یا جوى ، بهره بردارى و آبیارى شود:
مقدار مساحت هر جریب زمینى که کشت و برداشت آن خوب و مرغوب باشد، یک درهم و نیم مالیات خواهد بود.
چنانچه کشت و برداشت از زمین متوسّط باشد، از هر جریب آن ، یک درهم مالیات باید گرفته شود.
اگر کشت و برداشت از آن زمین کم و ناچیز بود، باید دو سوّم درهم مالیات دریافت گردد.
مقدار مساحت هر جریب زمینى که باغستان مُوْ درخت انگور باشد، ده درهم مالیات بابت آن باید پرداخت شود.
مقدار مساحت هر جریب زمینى که نخلستان درخت خرما باشد، نیز ده درهم مالیات آن خواهد بود.
اگر مقدار مساحت هر جریب زمین باغ از درختان مختلف باشد، نیز ده درهم مالیات باید دریافت گردد.
تبصرة : هر نوع درختى که در کنار معابر و جادّه ها و نهرها وجود دارد به آن ها مالیات تعلّق نمى گیرد.
همچنین امام علىّ علیه السلام دستور فرمود: هر کشاورز و دهقانى که مَرکَب قاطر دارد و نیز انگشتر طلا به دست مى کند، از هر نفر بایستى چهل و هشت درهم مالیات و جریمه دریافت شود.
و نیز حضرت دستور فرمود: هر کاسب و تاجرى که در آن دیار مشغول کسب و کار مى باشد و داراى درآمدى است ، باید هر نفر بیست و چهار درهم به عنوان مالیات پرداخت نماید.
و افراد ضعیف و کم درآمد، هر نفر دوازده درهم باید سهم مالیات خود را بپردازند.
مصعب گوید: مالیات سالیانه ، جمعا مبلغ هیجده میلیون درهم بود که تحویل امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام مى دادم .(52)
( حال دوزندگان ، در قیامت )
بعضى از محدّثین و مورّخین آورده اند:
روزى امیرالمؤ منین علىّ بن ابى طالب صلوات اللّه و سلامه علیه ، در بازار شهر کوفه ، عبورش به یک مغازه خیّاطى افتاد.
حضرت علىّ سلام اللّه علیه جلوى مغازه خیّاط آمد و ضمن فرمایشاتى ، خیّاط را به سفارشاتى چند توصیه نمود:
سعى در دوختن لباس ها از نخ محکم و سالم استفاده کنى ، درز پارچه ها و لباس ها را دقیق و کامل بدوز؛ و کوک ها و بخیه ها نیز نزدیک یکدیگر و ریز باشد.
سپس حضرت در ادامه فرمایشات خود چنین اظهار داشت :
روزى در محضر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بودم ، از آن حضرت شنیدم که فرمود: دوزندگانى که در کار خود دقّت کافى نداشته باشند؛ و به امانات و پارچه هاى مردم خیانت کنند، روز قیامت در حالى محشور مى شوند که نوعى از همان پارچه هائى را که دوخته و در آن خیانت کرده اند، خواهند پوشید و مورد عذاب و عقاب الهى قرار مى گردند.
بعد از آن حضرت امیر علیه السلام به خیّاط فرمود: سعى کن پارچه ها را کمتر تکّه تکّه کنى ، و حتّى الا مکان تمام آن پارچه مورد استفاده قرار گیرد، و چنانچه تکّه هائى از پارچه اضافه ماند و مورد استفاده قرار نگرفت ، هر چند ناچیز و بى ارزش باشد دور ریخته نشود؛ بلکه به صاحبش تحویل داده شود.(53)
(خفه کردن هفتاد نفر هندى )
عدّهاى از محدّثین و مورّخین از حضرت صادق آل محمّد؛ و نیز از باقرالعلوم علیهما السلام نقل کرده اند:
پس از آن که امام امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام از جنگ جمل با ناکثین و اهل بصره رهائى یافت و پیروزمندانه بازگشت ، هفتاد نفر مرد از اهالى هندوستان به حضور آن حضرت آمدند و پس از آن که اسلام را پذیرفتند و مسلمان شدند، حضرت با زبان هندى با آنان سخن مى گفت و پاسخ سئوالات آن ها را به زبان خودشان مطرح مى فرمود.
و چون کراماتى از آن حضرت مشاهده کردند، مدّعى شدند که علىّ بن ابى طالب علیه السلام خدا است .
امام علىّ علیه السلام اظهار نمود: اى جماعت ! آنچه را که شما درباره من گمان کرده اید، درست نیست ؛ بلکه من نیز همانند شما بنده اى از بندگان خداوند متعال مى باشم .
امّا آن ها فرمایشات حضرت را نپذیرفتند و بر گفته خویش اصرار ورزیدند که تو همان خدا هستى ، چون همه چیز را مى دانى .
حضرت از این حرکت خشمگین شد و فرمود: واللّه ! اگر از عقیده و حرف خود برنگردید و توبه نکنید، شما را خواهم کشت .
ولیکن آن ها بر عقیده و حرف خود پافشارى کردند.
به ناچار حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام دستور داد تا چند حلقه قنات حفر نموده و آن ها را از زیر زمین به یکدیگر متّصل نمایند؛ سپس تمامى آن هفتاد نفر را که منکر آفریدگار جهان شده بودند داخل قنات ها انداختند؛ و سر قنات ها را نیز پوشانند.
پس از آن یکى از قنات ها را که خالى بود، پر از هیزم نموده و آتش زدند، و چون دود آتش به تمامى قنات ها جریان پیدا کرد، تمامى آن هفتاد نفر خفه گشتند و به هلاکت رسیدند.(54)
و در حکایتى دیگر چنین آمده است :
امام محمّد باقر علیه السلام فرمود: عبداللّه بن سبا، یکى از کسانى بود که ادّعاى پیغمبرى مى کرد و معتقد بود که علىّبن ابى طالب علیه السلام خداست ؛ و من پیغمبر او مى باشم .
هنگامى که امام علىّ علیه السلام از عقیده باطل عبداللّه بن سبا با خبر شد، او را احضار نمود و از او درباره چنین اعتقادى سؤ ال نمود.
عبداللّه بن سبا در جواب حضرت ، با صراحت کامل اظهار داشت : تو خدا هستى و من از طرف تو پیامبر هستم ؛ و سپس افزود: مدّتى است که این موضوع به طور وحى و الهام ، بر من ثابت شده است .
امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام به او خطاب کرد و فرمود: واى بر تو! مواظب گفتار خود باش ، شیطان تو را به تسخیر خود در آورده است ، مادرت به عزایت بنشیند! آیا متّوجه موقعیّت خود نیستى ، باید از افکار و گفتار کفرآمیز خود توبه کنى تا بخشیده گردى .
ولیکن عبداللّه بن سبا در مقابل فرمایشات و پیشنهادات امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام بى تفاوت بود و همچنان بر حرف و عقیده باطل خود پافشارى مى کرد.
لذا حضرت به ناچار دستور داد تا او را به مدّت سه روز باز داشت نمایند؛ و در طول این مدّت مرتّب او را توبه مى دادند، امّا او زیر بار نمى رفت و پیشنهاد حضرت را نمى پذیرفت .
بنابر این روز سوّم به دستور آن حضرت او را از زندان بیرون آورده و اعدام کردند و سپس جسد او را در آتش سوزاندند.(55)
( پنج نان و سوّمین نفر)
در روایات متعدّدى وارد شده است :
روزى دو نفر مسافر جهت خوردن غذا و استراحت در محلّى فرود آمدند، یکى از آن دو نفر سه قرص نان و دیگرى پنج قرص نان همراه خود داشت .
در این بین شخص ثالثى نیز از راه رسید؛ و پس از سلام و احوالپرسى ، کنار آن ها نشست و هر سه نفر مشغول خوردن غذا شدند و آن هشت نان را، بطور مساوى خوردند تا سیر گشتند.
شخص ثالث موقع خداحافظى مقدار هشت درهم در مقابل آنچه خورده بود، به آن ها داد و رفت .
و بین آن دو نفر صاحب نان ها نزاع در گرفت ؛ و صاحب پنج قرص نان گفت : از این مقدار پول ، پنج درهم آن براى من است و سه درهم باقى مانده براى تو مى باشد که سه نان داشته اى ، ولى او نپذیرفت ؛ و چون به توافق نرسیدند، جهت حلّ اختلاف محضر مبارک امام علىّ علیه السلام شرفیاب شدند.
وقتى موضوع را مطرح کردند، حضرت به صاحب سه نان فرمود: اى مرد! رفیق تو انصاف را رعایت کرده است و بهتر است که به همان مقدار راضى باشى .
او در پاسخ گفت : قبول ندارم مگر آن که پول ها به عدالت در بین ما تقسیم شود.
امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام اظهار نمود: من اگر بخواهم پول ها را به عدالت تقسیم کنم به ضرر تو مى باشد، چون حقیقت عدالت ، آن است که یک درهم حقّ و سهم تو خواهد بود؛ و هفت درهم دیگر سهم صاحب پنج نان مى باشد.
آن شخص اعتراض کرد و گفت : یا امیرالمؤ منین ! او حاضر بود که سه درهم به من بدهد، ولى من نپذیرفتم ، اکنون شما مى فرمائید که تنها یک درهم سهم من مى باشد؟!
سپس افزود: یا امیرالمؤ منین ! تقاضا دارم برایم توضیح دهید.
امام علیه السلام فرمود: شما روى هم ، هشت عدد نان داشته اید، که سه نفر با هم خورده اید؛ و مجموع سهام ، 24 سهم مى شود که 15 سهم حقّ صاحب پنج نان است ؛ و 9 سهم حقّ تو خواهد شد.
و صاحب پنج نان 13 از پانزدهم سهم خود را خورده است ، بنابر این هفت سهم یعنى 7 درهم طلب دارد؛ و تو هم 13 یعنى 8 سهم از 9 سهم خود را خورده اى و یک درهم طلب دارى .
او هم راضى شد و قبول کرد، که یک درهم حقّ اوست .(56)
(شجاعت و مردانگى یا دفاع از ولایت )
روزى حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، پس از اقامه نماز صبح خطاب به ماءمومین خود کرد و فرمود: اى جماعت ! سه نفر به لات و عزّى سوگند یاد کرده اند و هم قسم شده اند که مرا به قتل رسانند، البتّه توان چنین کارى را ندارند؛ مى خواهم بدانم که چه کسى مى تواند شرّ آن ها را دفع نماید؟
سکوت ، تمام فضاى مسجد را گرفته بود و هیچکس جواب حضرت را نداد؛ و چون آن بزرگوار سخن خود را تکرار نمود، علىّ بن ابى طالب علیه السلام از جاى برخواست و اظهار داشت :
یا رسول اللّه ! من به تنهائى مى روم و پاسخ گوى آن ها خواهم بود، فقط اجازه فرما تا لباس رزم بپوشم و براى نبرد مجهّز گردم .
حضرت رسول فرمود: این لباس و زره و شمشیر مرا بگیر؛ و سپس علىّ علیه السلام را لباس رزم پوشاند و عمّامه اى بر سرش پیچید و او را سوار اسب خود کرد و روانه میدان نبردش نمود.
پس امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام به سمت آن سه نفر حرکت کرد و تا مدّت سه روز مراجعت ننمود؛ و کسى از او خبرى نداشت ، تا آن که حضرت فاطمه زهراء به همراه حسن و حسین علیهم السلام آمد و إ ظهار داشت : یا رسول اللّه ! گمان مى کنم که این دو کودکم یتیم شوند، چون که از شوهرم خبرى نیست .
اشک ، چشمان حضرت رسول را فرا گرفت و فرمود: هرکس خبرى از پسر عمویم ، علىّ آورد؛ همانا او را به بهشت بشارت مى دهم .
پس همه افراد جهت کسب اطّلاع پراکنده شدند؛ و در بین آنان شخصى به نام عام بن قتاده ، خبر سلامتى علىّ علیه السلام را براى رسول خدا آورد.
و سپس حضرت امیر علیه السلام به همراه سرهاى بریده آن سه نفر و نیز دو اسیر دیگر وارد شد.
پیامبر خدا اظهار داشت : اى ابوالحسن ! آیا مى خواهى تو را به آنچه انجام داده اى و آنچه بر تو گذشته است ، خبر دهم .
ناگهان عدّه اى از منافقین به طعنه گفتند: علىّ دنبال زایمان بوده است و هم اکنون پیغمبر خدا مى خواهد با او حدیث گوید.
پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله ، چون چنین سخن زشتى را از آن منافقین شنید، خطاب به علىّ علیه السلام کرد و فرمود: یا اباالحسن ! خودت کارهائى را که انجام داده اى ، گزارش ده تا آن که گواه و حجّتى بر حاضرین باشد.
لذا امام علىّ علیه السلام اظهار داشت : چون به بیابانى که محل تجمّع آن ها بود رسیدم ، همگى آن ها را سوار شترهایشان دیدم ؛ و وقتى مرا دیدند سؤ ال کردند: تو کیستى ؟
گفتم : من علىّبن ابى طالب ، پسر عموى رسول خدا هستم .
آنان گفتند: ما کسى را به عنوان رسول خدا نمى شناسیم ؛ و آن گاه مرا در محاصره خود قرار داده و جنگ را شروع کردند.
سپس علىّ علیه السلام اشاره به یکى از سرها نمود و فرمود: صاحب این سر، بر من سخت بتازید و جنگ سختى بین من و او رخ داد و در همین لحظه ، باد سرخى به وزیدن گرفت و سپس باد سیاهى وزید؛ و در نهایت من او را به هلاکت رساندم .
و چون جنگ پایان یافت این دو نفرى که به عنوان اسیر آورده ام ، گفتند: ما شنیده ایم که محمّد صلّى اللّه علیه و آله شخصى دلسوز و مهربان است ، به ما آسیبى نرسان و ما را نزد او بِبَر تا هر تصمیمى که خواست درباره ما عملى کند.
در این هنگام پیامبر خدا فرمود: یکى از آن دو اسیر را نزد من بیاور؛ و چون امام علىّ علیه السلام یکى از آن دو نفر را آورد، پیامبر خدا، به او پیشنهاد داد که بگو: ((لا اله الاّ اللّه ))، و بر نبوّت و رسالت من از سوى خداوند شهادت بده تا تو را آزاد گردانم .
آن اسیر گفت : بلند کردن کوه ابو قبیس نزد من آسان تر و محبوب تر از آن است تا این کلمات را بر زبان جارى کنم .
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: یا ابالحسن ! او را از این جا ببر و سرش را از بدن جدا کن .
وقتى حضرت علىّ علیه السلام او را به هلاکت رساند و دوّمین اسیر را آورد، به او پیشنهاد شهادتین داده شد؛ ولى او نپذیرفت و گفت : مرا به دوستم ملحق کنید.
پس همین که حضرت امیر علیه السلام خواست او را گردن بزند، جبرئیل نازل شد و گفت : یا محمّد! خدایت تو را سلام مى رساند و مى فرماید: او را نکشید؛ چون که او نسبت به خویشاوندان و اطرافیانش خوش اخلاق و سخاوتمند بوده است .
و چون اسیر از چنین خبرى آگاه شد، گفت : به خدا سوگند! من درهمى نداشتم مگر آن که آن را بین فقراء انفاق کرده ام ؛ و هیچ گاه با کسى به تندى و خشونت سخن نگفته ام ؛ و اکنون نیز با مشاهده این حقیقت ، شهادت به یگانگى خداوند؛ و رسالت محمّد مى دهم .
و چون آن اسیر اسلام آورد، آزاد شد و سپس پیغمبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله درباره اش فرمود: سخاوت و اخلاق خوب او موجب آزادى و سعادتش گردید.(57)
منبع:
http://www.ghadeer.org/index.html