احادیث امام علی نقی(ع)
على بن محمد نوفلى گوید: محمد بن فرج به من گفت : حضرت ابوالحسن (امام هادى ) علیه السلام به من نوشت : اى محمد! کارهایت را بسامان رسان و مواظب خود باش . من مشغول سامان دادن کارم بودم و نمى دانستم مقصود حضرت از آنچه به من نوشته چیست که ناگاه ماءمور آمد و مرا از مصر دست بسته حرکت داد، و تمام دارائیم را توقیف کرد و 8 سال در زندان بودم ، سپس نامه ئى از حضرت در زندان به من رسید که : اى محمد! در سمت بغداد منزل مکن . نامه را خواندم و گفتم : من در زندانم و او به من چنین مى نویسد؟! این موضوع شگفت آور است . چیزى نگذشت که خدا را شکر مرا رها کردند. و محمد بن فرج به آن حضرت نامه نوشت و درباره ملکش (که بناحق تصرف کرده بودند) سؤ ال کرد حضرت به او نوشت : بزودى بتو برمى گردانند و اگر هم بتو باز نگردد، زیانى بتو نرسد، چون محمد بن فرج بسامره حرکت کرد، برایش نامه آمد که ملک بتو برگشت ، ولى او پیش از گرفتن نامه درگذشت . و احمد بن خضیب بن فرج نوشت و از او تقاضا کرد بسامره رود، محمد به عنوان مشورت مطلب را به امام هادى علیه السلام نوشت ، حضرت به او نوشت : برو، زیرا گشایش و خلاصى تو در آنست انشاءاللّه تعالى . او برفت و پس از اندکى در گذشت
اصول کافى جلد 2 صفحه 426 روایت 5
ابویعقوب گوید: شبى محمد (بن فرج ) را پیش از مرگش در برابر امام هادى علیه السلام دیدم : حضرت به او نگریست و او فردا بیمار شد، چند روز که از بیماریش گذشت ، بعیادتش رفتم ، سنگین شده بود، به من خبر داد که امام براى او پارچه ئى فرستاده و او آنرا پیچیده و زیر سرش گذاشته ، سپس او را در همان پارچه کفن کردند. ابویعقوب گوید: امام هادى علیه السلام را همراه ابن خضیب دیدم ، ابن خضیب به حضرت عرض کرد: ((راه برو قربانت گردم )) فرمود: تو جلوترى ، چهار روز بیشتر نگذشت که چوبهاى شکنجه را بپاى ابن خضیب گذارند و سپس خبر مرگش رسید. و از او روایت شده که چون ابن خضیب درباره خانه اى که از آن حضرت مطالبه مى کرد پافشارى نمود، امام برایش پیغام داد: با درخواست از خداى عزوجل ترا به روزگارى مى نشانم که اثرى از تو بجا نماند، سپس خداى عزوجل هم او را در همان ایام گرفتار ساخت
اصول کافى جلد 2 صفحه 426 روایت 6
یکى از اصحاب ما (شیعیان ) گوید. رونوشت نامه متوکل را به امام هادى علیه السلام ، در سال 243 از یحیى بن هرثمه گرفتم . این است متن آن نامه . بسم الله الرحمن الرحیم ، اما بعد، همانا امیرالمؤ منین (یعنى خودم که متوکل عباسى مى باشم ) قدر تو را مى شناسد و خویشاوندى تو را (با پیغمبر و هم با خود) رعایت مى کند و حق تو را لازم مى داند و براى اصلاح حال تو و خاندانت و عزت و خوشبختى و آسودگى تو و ایشان هرچه لازم باشد، فراهم مى کند و از این رفتار خشنودى پروردگار و انجام دادن حقى که از تو و ایشان بر او واجب است ، طلب مى کند. امیرالمؤ منین عقیده دارد عبدالله بن محمد را از تولیت جنگ و نماز در مدینه پیغمبر صلى الله علیه وآله عزل کند، زیرا چنانکه تذکر داده بودى ، حق شما را نشناخته و ارزشت را سبک گرفته و مشاء را به کارى متهم ساخته و نسبت داده (یعنى دعوى خلافت ) که امیرالمؤ منین بر کنارى و درستى نیت شما را در عدم اراده و آماده نبودن ترا براى آن کار مى داند و امیرالمؤ منین منصب و ماءموریت عبدالله را به محمد بن فضل داد و او را با احترام و تعظیم و شنوائى از شما و اینکه با این رفتار تقرب به خدا و امیرالمؤ منین جوید دستور داد. امیرالمؤ منین مشتاق دیدار و تجدید عهد با شماست . شما هم اگر دیدار و اقامت نزد او را تا هر مدتى که خواهى ، حرکت کن و هر کسى را که دوست دارى از خانواده و غلامان و اطرافیانت همراه بیاور، و مسافرتت با مهلت و آرامش باشد، هر زمان خواهى کوچ کن و هر زمان خواهى بارانداز و هر گونه خواهى راه پیما. و اگر دوست دارى یحیى بن هرثمه پیشکار امیرالمؤ منین و سربازانى که همراه او است ، پشت سرت بیایند و در کوچ کردن و راه پیمودن دنبال شما باشند، به اختیار و دستور شماست ، هر گونه خواهى حرکت کنید تا نزد امیرالمؤ منین برسید. که هیچ یک از برادران و فرزندان و اهل بیت و ویژگیانش منزلتى پر مهر و وحسب و شرافتى پسندیده تر از تو ندارند و امیرالمؤ منین نسبت به ایشان دلسوزتر و مهربانتر و خوش رفتارتر و خاطر جمع تر نیست انشاء الله تعالى و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته . نویسنده ابراهیم بن عباس و صلى الله علیه وآله و سلم .
اصول کافى جلد 2 صفحه 427 روایت7
یعقوب بن یاسر گوید: متوکل به اطرافیانش مى گفت : موضوع ابن الرضا (امام هادى علیه السلام ) مرا خسته و درمانده کرد. از مى گسارى و همنشینى با من سرباز مى زند و من نمى توانم در این باره از او فرصتى بدست آورم (تا او را نزد مردم خفیف و سبک کنم و آلوده و گنهکار نشان دهم ) آنها گفتند: اگر به او راه نمى یابى ، برادرش موسى (مبرقع ) هست . او اهل ساز و آواز است ، مى خورد و مى آشامد عشقبازى مى کند، متوکل گفت ، دنبالش بفرستید و او را بیاورید تا او را در نظر مردم بجاى ابن الرضا جا بزنیم و بگوئیم ابن الرضا همین است .
آنگاه به او نامه نوشت و با احترام حرکتش داد و تمام بنى هاشم و سرلشکران و مردم به استقبالش رفتند با این شرط که چون به سامره وارد شود، متوکل قطعه زمینى به او واگذارد و براى او در آنجا ساختمان کند و مى فروشان و آوازه خوانان را نزد او فرستند و با او احسان و خوش رفتارى کند و دستگاهى آراسته برایش آماده کند و خودش در آنجا به دیدار او رود.
چون موسى برسید، حضرت ابوالحسن (امام هادى علیه السلام ) در محل پل وصیف که جاى ملاقات واردین بود، به او برخورد، بر او سلام کرد و حقش را ادا نمود. سپس فرمود: این مرد (متوکل ) ترا احضار کرده تا آبرویت را ببرد و از ارزشت بکاهد، مبادا نزد او اقرار کنى که هیچگاه شراب آشامیده ئى مکن که او مى خواهد رسوایت کند، موسى نپذیرفت و حضرت سخنش را تکرار فرمود، چون دید موسى اجابت نمى کند، فرمود: این (مجلسى که متوکل براى تو فکر کرده ) مجلسى است که هرگز تو با او گردهم نیائید، موسى سه سال در آنجا بود، هر روز صبح مى رفت ، به او مى گفتند، متوکل امروز کار دارد، شب بیا، شب مى آمد، مى گفتند، مست است ، صبح مى آمد، مى گفتند، دوا آشامیده ، تا سه سال بدین منوال گذشت و متوکل کشته شد و ممکن نشد با او انجمن کند.
اصول کافى جلد 2 صفحه 428 روایت 8
زیدبن على بن حسین بن زید گوید: من بیمار شدم و شبانه پزشکى براى معالجه آمد و دوا برایم نسخه کرد که در شب بیاشامم و تا چند روز آن را داشته باشم ، براى من ممکن نشد (که دوا را در آن شب تهیه کنم ) هنوز پزشک از در بیرون نرفته بود، که نصر (خادم امام دهم علیه السلام ) با شیشه اى که همان دوا در آن بود، وارد شد و گفت : حضرت ابوالحسن به تو سلام مى رساند و مى فرماید: این دوا را در این چند روز داشته باشد، من آن را گرفتم و آشامیدم و بهبودى یافتم .
محمد بن على گوید: زیدبن على به من گفت : کسى که امام را سرزنش کند و طعنه زند (این روایت یا امامت و فضیلت ائمه را) نمى پذیرد (در صورتى که دلالت روشنى بر علم غیب امام دارد) کجایند غالبان درباره ائمه که این حدیث را بشنوند (و دلیل عقیده خود دانند که علم غیب ذاتى امامست ، در صورتى که چنین نیست و آنها علم غیب را به الهام خدا مى دانند)
اصول کافى جلد 2 صفحه 430 روایت 9
اصول کافى جلد 2 صفحه 422 روایت 1
صالح بن سعید گوید: خدمت امام هادى علیه السلام رسیدم و عرض کردم : قربانت ،بعضی در صدد خاموش کردن نور شما و کوتاهى در حق شما بودند، تا آنجا که شما را در این سراى زشت و بدنامى که سراى گدایان نامند منزل دادند، فرمود: پسر سعید؟ تو هم چنین فکر مى کنى ؟! سپس با دستش اشاره کرد و فرمود: بنگر، من نگاه کردم ، بوستانهائى دیدم سرور بخش و بوستانهائى با میوه هاى تازه رس ، که در آنها دخترانى نیکو و خوشبوى بود مانند مروارید در صدف و پسر بچه گان و مرغان و آهوان و نهرهاى جوشان که چشم خیره شد و دیده ام از کار افتاد، آنگاه فرمود: ما هر کجا باشیم اینها براى ما مهیاست ، ما در سراى گدایان نیستیم
اصول کافى جلد 2 صفحه 423 روایت 2
اسحاق جلاب گوید: براى امام هادى علیه السلام گوسفندان بسیارى خریدم ، سپس مرا خواست و از اصطبل منزلش بجاى وسیعى برد که من آنجا را نمى شناختم ، و در آنجا گوسفندان را بهر که دستور داد، تقسیم کردم ، و براى (پسرش ) ابو جعفر و مادر او و دیگران دستور داد و فرستاد، آنگاه روز ترویه بود که از حضرت اجازه گرفتم به بغداد نزد پدرم برگردم ، به من نوشت : فردا نزد ما باش و سپس برو. من هم بماندم و چون روز عرفه شد، نزد حضرت بودم و شب عید قربان هم در ایوان خانه اش خوابیدم و هنگام سحر نزد من آمد و فرمود: اى اسحاق برخیز، من برخاستم و چون چشم گشودم ، خود را در خانه ام در بغداد دیدم ، خدمت پدرم رسیدم و گرد رفقایم نشستم ، بآنها گفتم : روز عرفه در سامره بودم و روز عید به بغداد آمدم
اصول کافى جلد 2 صفحه 423 روایت 3
ابراهیم بن محمد طاهرى گوید: متوکل عباسى در اثر دملیکه در آورد بیمار شد و نزدیک به مرگ رسید، کسى هم جراءت نداشت آهنى به بدن او رساند (و زخمش را عمل کند) مادرش نذر کرد: اگر او بهبودى یافت از دارائى خود پول بسیارى خدمت حضرت ابوالحسن على بن محمد (امام هادى علیه السلام ) فرستد. فتح بن خاقان (ترک ، وزیر و نویسنده متوکل ) بمتوکل گفت : اى کاش نزد این مرد (امام هادى علیه السلام ) مى فرستادى ، زیرا حتما او راه معالجه اى که سبب گشایش تو شود مى داند. متوکل شخصى را نزد حضرت فرستاد و او مرضش را به حضرت توضیح داد پیغام آورنده برگشت و گفت : دستور داد، درده روغن را گرفته ، یا گلاب خمیر کنند و روى زخم گذارند، چون این معالجه را به آنها خبر دادند، همگى مسخره کردند (مجلسى کسب را پشکل زیر دست و پاى گوسفند هم معنى کرده ). فتح گفت : بخدا که او نسبت به آنچه فرموده داناتر است ، درده روغن را حاضر کردند و چنانکه فرموده بود عمل کردند و روى دمل گذاردند، متوکل را خواب ربود و آرام گرفت ، سپس سرباز کرد و هر چه داشت (از چرک و خون ) بیرون آمد. مژده بهبودى او را بمادرش دادند، او ده هزار دینار نزد حضرت فرستاد و مهر خود را بر آن (کیسه پول ) بزد، متوکل چون از بستر مرض برخاست بطحائى علوى ، نزد او سخن چینى کرد که براى امام هادى پول و اسلحه مى فرستند، متوکل بسعید دربان گفت : شبانه بر او حمله کن ، و هر چه پول و اسلحه نزدش بود، بردار و نزد من بیاور. ابراهیم بن محمد گوید: سعید دربان به من گفت : شبانه به من زل حضرت رفتم و با نردبانى که همراه داشتم به پشت بام بالا رفتم ، آنگاه چون چند پله پائین آمدم ، در اثر تاریکى ندانستم چگونه بخانه راه یابم ناگاه مرا صدا زد که ! اى سعید! همانجا باش تا برایت چراغ آورند، اندکى بعد چراغ آوردند، من پائین آمدم . حضرت را دیدم جبه و کلاهى پشمى در بر دارد و جانمازى حصیرى در برابر اوست ، یقین کردم نماز مى خواند، به من فرمود: اتاقها در اختیار تو، من وارد شدم و بررسى کردم و هیچ نیافتم . در اتاق خود حضرت ، کیسه پولى با مهر مادر متوکل بود و کیسه سر بمهر دیگرى ، به من فرمود: جانماز را هم بازرسى کن . چون آن را بلند کردم ، شمشیرى ساده و در غلاف ، در زیر آن بود، آنها را برداشتم و نزد متوکل رفتم ، چون نگاهش بمهر مادرش افتاد که روى کیسه پول بود، دنبالش فرستاد، او نزد متوکل آمد. یکى از خدمتگزاران مخصوص به من خبر داد که مادر متوکل به او گفت : هنگامى که بیمار بودى و از بهبودیت ناامید گشتم ، نذر کردم ، اگر خوب شدى از مال خود ده هزار دینار خدمت او فرستم ، چون بهبودى یافتى ، پولها را نزدش فرستادم و این هم مهر من است بر روى کیسه . متوکل کیسه دیگر را گشود، در آن هم چهار صد دینار بود، سپس کیسه پول دیگرى بآنها اضافه کرد و به من دستور داد که همه را خدمت حضرت برم ، من کیسه ها را با شمشیر خدمتش بردم و عرض کردم : آقاى من ! این ماءموریت بر من ناگوار آمد، فرمود:
((ستمگران بزودى خواهند دانست که چه سرانجامى دارند آخر سوره 26)).
اصول کافى جلد 2 صفحه 424 روایت 4
http://www.14masoomin.com